بازگشت
من و راسپوتین و امثال ما این راه یعنی بی ال را تا اخر رفتیم تا جایی که این راه به یک دو راهی ختم می شد ، دو راهی که حتما باید یکی از آنها را انتخاب می کردیم . راه به ظاهر پاکش که اصطلاحا به آن بی ال پاک می گویند، انتهایش را که نگاه می گردی، هیچ نبود ، سیاهی مطلق...
در انتهای این راه خودمان را دیدیم که وقت ازدواجمان شده ، وقت خانواده دار شدن و.... ، اما اما اما هیچ حسی نسبت به جنس مخالف نداریم.... آن موقع که مسخره فامیل و دوست آشنا شده ایم و تا آخر عمر باید با در به دری و ماتم و افسردگی زندگی کنیم. و بعد هم ...
راه دوم را نگریستیم.... فکر کنم درباره اش چیزی نگویم بهتر است... وبلاگ قوم لوط در این باره بهتر صحبت کرده...
در انتهایش عذابی بود که دردناک تر از آن وجود ندارد...( البته این صحبت اخیر را کسانی درک می کنند که به خدا ، آخرت و ... ایمان داشته باشند)
وقتی این دو راه را دیدیم واقعا از خودمان متنفر شدیم که چرا بهترین سال های عمرمان را پای بی ال سوزاندیم و الآن به این دو راهی رسیده ایم که یک راهش نابودی است و یک راهش عذاب....
تصمیم گرفتیم این راه رو برگردیم... یک تصمیم خدایی... تصمیم گرفتیم برگردیم و به کسانی که بی ال هستند بگوییم که آخر راه چه خبر است... در راه برگشت کسانی رو دیدیم که تاز داشتند وارد این راه می شدند ، آینه های عبرتی نشانشان دادیم و اونها رو از اون دوراهی با خبر کردیم، عده ای همراه ما بازگشتند وعده ای هنوز دارند پیش می روند، افتخار هم می کنند که بی ال هستند و هر لحظه به آن دوراهی زجرآور نزدیک و نزدیک تر می شوند....
ولی بالاخره تمام شد... از بیراهه بی ال به راه اصلی رسیدیم... مانند بقیه شدیم ، زندگی حقیقی ... آزاد و رها .... وحالا عشق را می فهمیم... معنی زندگی را می فهمیم ... معنی خلقت را....
و این یعنی خوشبختی واقعی...